سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهار 1384 - دختری تنها

خردهایتان را متّهم کنید که خطا از اعتماد به آنها پدید می آید . [امام علی علیه السلام]
 

نویسنده:   مریم(84/3/17 ::  10:51 صبح)

من او را رها کردم                      

                                   تا او خود را دریابد

و چقدر سخت است  

                  عزیزترینت را رها کنی

اما من انقدر اورا دوست دارم 

که او را رها می خواهم برای همیشه 

                                       رها از تمامی بندها و زنجیرها

                                          هرچند او هیچگاه در بند من گرفتار نبود

چرا که من خود اینگونه خواستم  

         و هیچگاه به خاطر همیشه بودن با او 

برای او بندی نساختم 

اما او........ 

                  در بند خود گرفتار بود... 

                          ای کاش از خود رها شود 

                                          همانگونه که من با او ازبند خود رها شدم !


گاهی آرزو می کنم...

کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت را بخورم!!!

کاش لبخندهایت آنقدر زیبا نبودند که امروز آرزوی دیدن یک لحظه

فقط یک لحظه از لبخندهای عاشقانه ات را داشته باشم!

کاش چشمان معصومت به چشمانم خیره نمی شد تا امروز

چشمان من به یاد آن لحظه بهانه گیرند و اشک بریزند!

کاش حرف های دلم را بهت نگفته بودم تا امروز با خود نگویم

" آخه او که میدونست چقدر دوستش دارم!!!!"

کاش حرف های دلت را بهم نگفته بودی تا که امروز با خود نگویم

" من که می دونم چقدر دوستش داره..."

کاش...کاش...کاش...


نوای دلنشین شما ()

موضوعات یادداشت

نویسنده:   مریم(84/3/11 ::  9:21 صبح)

عشق یعنی...

عشق یـعـنی شـادی و ســـرزندگی      عشق یــعنی مـنـتـهـای بـنــدگی

 عشق یـعنی سـوخـتـن ،افــروخـتن     شـیـــوه دریــا دلان آمــوخــتــن      

عشق یـعنی سـوزش پـــروانه هـا      شورش دل ،خون سرخ لاله ها

عشق یـعنی صـوت بـلبـل در بهـار      خــنــده گـُل بــر فــراز شـاخسار

عشق یـعـنی وامـق و عَـذرا شـدن     بهــر صــید دُر سوی در یا شدن

عشـق یـعـنی زنــدگــی را سـاختن      دل بـه مـعــبــود گــرامــی باختن

  عشـق یــعــنی در ره او ســربــدار     عشق یـعنی لـحظه های بی قرار                            
عشق یـعـنـی بــیــسـتون را تاختن      چهــره زیـبـای شـیـریـن ساختن

عشق یعنی همچو مجنون سوختن     راه و رســم عـــاشــقــی آموختن

عشـق یـعـنی یــوسف کنعان شـدن     از زلــیــخا های دون پنهان شدن

عشق یـعـنی جــاودانــی و غــرور      درس مـهــرو عاطفه کردن مرور

 
 

 
 
این متن رو هم از وب لاگ دوست خوبم قندعسل اینجا گذاشتم
 
پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشته با غرور
ماه ، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او ،کهکشان
رعد و برق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او، ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا ، در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
رود می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
تا خطا کردی، عذابت می کند
در میان آتش، آبت می کند...
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان ازدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده خشم خدا...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از برکردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
********************

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدیم، خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست ؟
گفت : اینجا خانه خوب خداست!
گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگوی تازه کرد
گفتمش: پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟اینجا، در زمین؟
گفت: آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانیهای اوست
حالتی از مهربانیهای اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست، معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
می توان درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان درباره هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
" پیش از اینها فکر می کردم خدا..."
(بر گرفته از کتاب نامه هایی به خدا)

نوای دلنشین شما ()

موضوعات یادداشت

نویسنده:   مریم(84/2/18 ::  10:12 صبح)

 

خیلی دلم گرفته بود خودمم نمی دونستم چم شده ؟!!

نشستم  خوب فکر کردم

خوب خوب

فقط به یه نتیجه رسیدم  [IMG]و اونم اینکه : عاشق شدم

عاشق یکی که مدتها کنارش بودم و باهاش زندگی می کردم

بد جوری بهش عادت کرده بودم  

بدجوری برام ناز میکرد و دلم رو می برد

حسابی برام تریپ  گذاشته بود

کلی تحویلم می گرفت  

هر چی من بش می گفتم :  بابا شما خوشگل و زیبائی..

شما همه چی داری...شما پولداری ...شوهر خوب برا شما خیلی بهتر از من هم هست

 اما دیدم نه، خانم اصلا بروش هم نمیاره که بابا  مثلا ما خجالت کشیدیم .

[IMG]چشمشو انداخت تو چشمم و بم گفت: من تو رو دوست دارم و حاضرم برای با تو بودن تمام هستیمو فدات کنم

[IMG]وای نمی دونین چه حالی شدم !!

آخه یه دیقه خودتونو بذارید جای من ...

[IMG]بچه ی مثبت .....سر بزیر ...آقا ....با حیا

اونوقت یه نفر بیاد بات اینجوری حرف بزنه ...نه خدا وکیلی چه حالی میشین ؟؟؟

یه جلسه گداشتیم که بشینیم با هم حرفامونو خیلی جدی بزنیم ..

قبول کرد

یه قرار گذاشتیم و با هم مفصل صحبت کردیم ...بابا عجب  خانومه خانومی بود

[IMG]هر چی بش گفتم ،گفت چشم

هر شرطی گذاشتم قبول کرد .....

تا جائی که گفت من اصلا با مهر هم هیچ مشکلی ندارم ...هر چی شما بگین

آخه من شما رو خیلی دوست دارم ..اصلا مسئله ی مهر مشکلی نیست و به خاطر مهر نباید وصلت رو به هم زد و پسر به این خوبی را از دست داد .....

[IMG]خوب ما هم دیگه از خدا چی می خواستیم ...نه خدا وکیلی یه خانوم خوشگل و پولدار بیاد خواستگاریتون و با همه ی شروط شما موافقت کنه، چی کار می کنید ؟؟

تازه بگه تمام ثروتش رو هم به نام شما می کنه ....

فکر نکنین که طرف یه پیره دختر بود که به من کچل پیشنهاد ازدواج داد ...نه جوون بود و  [IMG]زیبا ...باور کنین راست میگم

نگین این پسره رو خیال برداشته ....آخه کدوم دختر تو این دوره زمونه می ره خواستگاری یه پسر؟!!

(بگذریم که البته بعضی از خانومای خوب می رن خواستگاری)

ولی باور کنید همین چند وقت پیش از بیمارستان که مرخص شدم اومد خواستگاریم

خلاصه ...

درد سرتون ندم ...

تمام حرفامونم با هم زدیم و قرار شد که ما بریم تحقیق ...

تا اسم تحقیق رو شنید رنگ از روش پرید

گفت یعنی با این همه اوصاف تحقیق هم احتیاجی هست؟  زودتر قرار عقد و عروس رو بذایم که دیر نشه

منم با خودم گفتم راست می گه بیچاره ..تحقیق احتیاجی نیست

ما که ضرری نمی کنیم ....طرف ظاهر مومنی هم داره ...اصلا به قیافش هم نمی خورد که اهل داستان باشه .....

خلاصه دردسرتون ندم ....قرار بعدی رو گذاشتیم برا دو روز دیگه

به من گفت : آخه آقا سید  من تو این دو روز چه جوری دوریه شما رو تحمل کنم ..

با خودم گفتم بابا این دیگه کیه ؟

[IMG]آخه از انصاف هم نباید گذشت... این عاشق چیه من شده ؟؟

تا اومدم ازش بپرسم که واقعا شما تو من چی دیدن که عاشق من شدین ؛ سریع گفت :

بابا شما که فرد مومنی هستید و فرزند حضرت زهرا هم که هستید ؛ چی دیگه از این بهتر ..

[IMG]من همیشه آرزو می کردم یه همسر مومنی مثل شما داشتم

جاتون خالی ..... کلی از تعریفاش دلم ضعف رفت .....دیگه باورم شد که داره راست میگه طفلک ....

چه دلیلی داره یه خانوم با ظاهری آراسته به تقوی با ظاهری اینقدر زیبا بخواد به من دروغ بگه ..؟؟

بش گفتم خلاصه این رسم بزرگاس دیگه ...شما هم اجازه بدین همه چی از طریق رسم و رسومش پیش بره ...

با ناراحتی گفت اشکالی نداره ....طلا که پاکه چه منتش به خاکه

برید تحقیق .....اینم آدرس محل کار من و اینم آدرسه ......

 

خودم تو دلم می گفتم : نه چک زدم نه چونه ....عروس اومد به خونه

بشکن زنون رفتم  پیش اوستای مشتی خودم ...

داستان رو براش از اول تا آخر تعریف کردم ...اوستای مشتیه ما زد زیر خنده

با خودم گفتم: بابا اوستا هم باورش نمی شه که اومدن خواستگاریم ...خب البته حق داره که باورش نشه ...اون پیر مرده و دیگه این باور براش سخته که یه خانوم به این زیبائی با این همه ثروت با این ظاهر آراسته بیاد خواستگاریم ...

همینجوری گرم افکار خودم بودم که اوستا  منو صدا زد و گفت :

آقا سینا این خانومی که میگی اسمش چیه ؟

 

با خودم گفتم اوستا هم عجب سوالات ناموسی ای می پرسه ؟؟

آخه این دیگه چه سوالیه ؟

داشتم فکر میکردم که اوستا دوباره منو صدا زد و گفت : می گم اسش چی بود ؟

گفتم : اسمشون دنیا خانومه

گفت: بیا اینجا پیش من

رفتم کنار اوستا نشستم...دیدم نهج البلاغه رو باز کرده و به من می گه بیا بخون

دیدم از قول مولا علی علیه السلام اینجوری نوشته بود که

« دنیا رفیقی ایه که هر چی بیشتر بش اعتماد کنی به تو از پشت محکمتر خنجر می زنه »

 این دنیا خانوم شما جلب اعتماد می کنه ، از طرفی هم ظاهرش ظاهر مومنیه و چهره ی زیبائی هم داره ؛ اما وقتی بش عادت و  اعتماد کردی ، اونموقست که بت خنجر می زنه و کمترتو میشکونه .

سالهاست این دنیا به افراد زیادی از این طریق خیانت کرده...مواظب باش به تو خنجرش رو نزنه....

راستش از شما چه پنهون یه دیقه نشستم و فکر کردم ...دیدم اوستا پر بیراه نمی گه  و به یاد داستان امیر مومنان افتادم که به دنیا فرمودند : برو من تو را سه طلاقه کردم ... و آرزو کردم که منم بتونم دنیا رو طلاق بدم 


نوای دلنشین شما ()

موضوعات یادداشت

نویسنده:   مریم(84/1/31 ::  2:47 عصر)

 

صداقت منشور نگاه من و توست

همه گل ها را به بهانه تو می بوسم

تمامی لحظه های من ، لحظه سرخ حضورتوست

تقدیم به عزیزترین موجود زندگی من


نوای دلنشین شما ()

موضوعات یادداشت

صفحه اصلی

شناسنامه

ایمیل

کل بازدید:78276

بازدید امروز:3

 

پارسی بلاگ

وبلاگ های فارسی

بخش مدیریت

 

موضوعات وبلاگ

 

لوگوی خودم

بهار 1384 - دختری تنها
 

جستجوی وبلاگ

 :جستجو

با سرعتی باور نکردنی متن
یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

لوگوی دوستان





 

حضور و غیاب

یــــاهـو
 

لینک دوستان

شاعرانه2
الهه ناز
عکسستان
سوگند
وب لاگ تخصصی کامپیوتر
عمو سعید
عشق؟
تک توازنده گیتار عشق
برای تو
زمینی ها
مسافری ازهند
شوکت سازند
 

آوای آشنا

 

اشتراک

 

آرشیو

تابستان 1384
بهار 1384
زمستان 1383

 

طراح قالب

 

. با پارسی بلاگ نویسندگی نوین را آغاز کنید

*
*
*
*
*
*
*
سفارش تبلیغ
صبا ویژن