در دلم هنوز چیزی غریب در انتظار اوست . با خود میگویم (چقدر این غریبه ساده است که نمیداندآن غریبه بر نمی گردد)
با خود نیگویم چقدر خیره است نگاهم که در پیچ کوچه به انتظارش سوسو می زند و دلم که ناامیدانه وچه بیقرار صدایش را گوش به ثانیه سپرده است !
اشک های خشکیده برگونه های استخوانی ام درانتظار دست نوازش او نمی غلتند وصدای لرزانم دیدار رابه انتظار میکشد با به فریاد منتهی شود ولی افسوس !
ولی افسوس !او دیگر برنمیگردد ٬حتی اگر آسمان ها تکه تکه شوند وخرده های آبی شان برمن ریخته شود